جنازهاى را به راهى مىبردند. درویشى با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمى. گفت: کجایش مىبردند؟ گفت: به جایى که نه خوردنى باشد و نه پوشیدنى. نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا و نه گلیم
گفت: «بابا مگر به خانه ما مىبرندش