کابینه ی دوست

ســعــدی بــه غزل شــهــرت دنـیــا دارد 

حــافــظ بـه کـنـــار او غـزل هــــا دارد   

چون نیک نظر کنی به کابینه ی دوست  

صــد سعدی و حـافظ هـمه یک جـا دارد

خانه ما

جنازه‏اى را به راهى مى‏بردند. درویشى با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمى. گفت: کجایش مى‏بردند؟ گفت: به جایى که نه خوردنى باشد و نه پوشیدنى. نه نان و نه آب و نه هیزم و نه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا و نه گلیم
  گفت: «بابا مگر به خانه ما مى‏برندش